داستانی از داستانهای کلیله و دمنه
شیر و روباه و خر
کَلیله و دِمنه نوشته ویشنا سرما کتابی است از اصل هندی که در دوران ساسانی به زبان پارسی میانه ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پندآمیز است که در آن حکایتهای گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات) نقل شدهاست.
یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل پر از درخت و بزرگ و سرسبز یک شیر پیر زندگی میکرد که بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دیگر نمی توانست شکار کند، اما برای بهبود حالش هر درمانی که میکرد مؤثر نبود.
این شیر پیر یک خدمتکار داشت که روباهی بسیار فریبکار، خیلی دانا و بسیار هوشیار بود. یکی از روزها، روباه فریبکار و حیله گر به شیر پیر گفت: قربان شما برای این پیری و سستی و ضعفتان هیچ فکری نمی کنید و چاره ای نمی اندیشید.
شیر پیر گفت: چرا، اتفاقاً من به دنبال درمان این ضعف و رنجوری هستم و راه درمانش را نیز پیدا کرده ام، اما بدست آوردن دارو و درمانش برایم بسیار مشکل است چون تنها داروی آن خوردن گوش و دل یک « خر » که جوان و سالم باشد است، روباه گفت: مگر من مرده ام، تا زمانی که من هستم فکر هیچ چیز را نکنید، چون من یک خر جوان و سالم را پیش شما میآورم و شما میتوانید آن را کشته و گوش و دلش را میل نمائید و باقیمانده آن را هم بنده میخورم.
شیر پیر گفت:« آخر تو از کجا میتوانی یک خر جوان و سالم را بیاوری، حال آنکه در این جنگل خری پیدا نمی شود.»
روباه گفت:« در نزدیکی های این جنگل برکه ای وجود دارد و در کنار این برکه، یک رخت شوی، هر روز برای شستن رختهای مردمان میآید. این رخت شوی خری دارد بسیار جوان و سالم که برای حمل رختها از آن استفاده میکند.»
من میتوانم در یکی از این روزها که خر لباسهای مردم را حمل میکند، با او حرف زده و به سادگی او را فریب دهم و خر را با خود به اینجا بیاورم و آنگاه شما میتوانید به سادگی او را از پای درآورید و داروی خود را بیابید و من هم به نان و نوایی برسم. پس شیر حرف روباه را قبول کرد. و روباه به سمت برکه به راه افتاد و چون خر را در انجا دید، به نزدیکش رفت و به او گفت: چرا اینقدر لاغر و ضعیف هستی؟
خر گفت: «من هر روز بار بسیار زیادی را این سو و آن سو میبرم و این رخت شوی از من حداکثر استفاده را میکند، اما من آرزو دارم که روزی از دست او خلاصی پیدا کنم. پس روباه که وضع را بسیار مناسب دید گفت: من حاضرم تا تو را به جایی ببرم که در آنجا همه چیز فراوان است و تو در آسایش و راحتی بتوانی زندگی کنی. تو میتوانی در زیر سایه درختان زیبا و رودخانه ای زیبا و باغی سرسبز با میوه هایی شیرین و بسیار خوشمزه، امرار معاش کنی و زندگی خود را به خوبی و خوشی بگذرانی.»
خر گفت:« اگر تو اینکار را بکنی و آن جایی را که میگویی واقعا وجود داشته باشد و تو مرا با خود به آنجا ببری از تو بسیار ممنون میشوم و این محبت تو را هیچگاه فراموش نمی کنم و آن را بدون پاسخ نخواهم گذاشت.»
پس روباه او را به طرف جنگل و پیش شیر برد. خر که تا آن موقع هیچ گاه شیر ندیده بود، به نزدیک شیر رفت و و شیر نیز با یک حرکت سریع به او حمله کرد و به او زخمی زد اما چون بسیار پیر و ضعیف بود، نتوانست او را از پای درآورد و در نتیجه خر فرار کرد.
روباه متعجّب شد و به شیر گفت: قربان از شما بعید بود که نتوانید خری را از پای درآورید و من از این حالت شما بسیار متعجب شدم.
شیر که دید امکان دارد در پیش روباه محکوم شود گفت: «مواقعی پیش میآید که سلطان نمی تواند آنچه را مصلحت است برای دیگران توضیح دهد و این هم از همان مواقع بود. اما من در اینکار مصلحتی دیدم که نمی توانم آن را به تو بگویم، اما میتوانم تو را آزمایش کنم تا به هوش و درایت تو اطمینان کامل پیدا کنم و برای همین از تو میخواهم بروی و دوباره آن خر را نزد ما بیاوری پس روباه قبول کرد تا برود و دوباره خر را بیاورد.»
روباه به سمت برکه حرکت کرد و به خر رسید و به او گفت: «ای خر عزیز، چرا فرار کردی؟»
خر گفت:« تو مرا کجا بردی، آنجا کجا بود که به من حمله کردند و نزدیک بود که مرا بکشند؟ »
روباه حیله گر گفت:« او که به تو حمله کرد نیز خر بود و از شوق دیدار تو به تو حمله ور شد و نمی دانست که چطور ابراز احساسات کند و شوق خود را چگونه بروز دهد، پس به ناخودآگاه تو را زخمی کرد و تو ناراحت شدی، تو بیا تا با من به آنجا برگردیم و من قول میدهم که نگذارم او دیگر به تو آسیبی برساند.»
پس خر قبول کرد و هر دو به طرف جنگل حرکت کردند، روباه در راه خر را کاملاً فریب داد و زمانی که به شیر رسیدند، شیر حمله ای سریع کرد و خر را از پای درآورد، بعد از آن شیر پیر گفت:«من میروم تا دست و رویی بشویم و برای خوردن گوش و دل این خر آماده شوم، و رفت تا دست و رویش را بشوید.»
روباه در آن حال از این فرصت استفاده کرد و گوش و دل خر را خورد. زمانی که شیر برگشت، دید که اثری از گوش و دل خر نیست. و گفت: «گوش و دل خر کجاست؟»
روباه گفت: «مگر این خر، گوش و دلی هم داشت؟ این خر از آنچه که دید و شنید، عبرت نگرفت و نتوانست فکر کند و با عقل و اندیشه خود چاره ای پیدا کند و نتوانست از آنچه به سرش آمده پند بگیرد و اشتباهش را تکرار نکند، پس او گوش و دل نداشت چون اگر میتوانست با گوش و دل خود از این همه دلایل و مدارک، نهایت استفاده را بکند و دوباره گول مرا نخورد، با پای خود به گور خود نمی آمد.»
شیر از این درایت روباه خوشش آمد و گفت: «آفرین بر تو »
باقیمانده خر را خورد و پس از آن شیر و روباه با هم شکار میکردند و آن را با هم تقسیم میکردند سپس روباه بار دیگر خری آورد و گوش و دلش را به شیر داد تا قوت پیدا کند و راحت تر شکار کند. بعد از آن روباه حیوانات دیگر را فریب میداد و به نزدیک شیر پیر میآورد و شیر نیز آنها را از پای درمی آورد و با هم مشغول خوردن آن میشدند.
این شیر پیر یک خدمتکار داشت که روباهی بسیار فریبکار، خیلی دانا و بسیار هوشیار بود. یکی از روزها، روباه فریبکار و حیله گر به شیر پیر گفت: قربان شما برای این پیری و سستی و ضعفتان هیچ فکری نمی کنید و چاره ای نمی اندیشید.
شیر پیر گفت: چرا، اتفاقاً من به دنبال درمان این ضعف و رنجوری هستم و راه درمانش را نیز پیدا کرده ام، اما بدست آوردن دارو و درمانش برایم بسیار مشکل است چون تنها داروی آن خوردن گوش و دل یک « خر » که جوان و سالم باشد است، روباه گفت: مگر من مرده ام، تا زمانی که من هستم فکر هیچ چیز را نکنید، چون من یک خر جوان و سالم را پیش شما میآورم و شما میتوانید آن را کشته و گوش و دلش را میل نمائید و باقیمانده آن را هم بنده میخورم.
شیر پیر گفت:« آخر تو از کجا میتوانی یک خر جوان و سالم را بیاوری، حال آنکه در این جنگل خری پیدا نمی شود.»
روباه گفت:« در نزدیکی های این جنگل برکه ای وجود دارد و در کنار این برکه، یک رخت شوی، هر روز برای شستن رختهای مردمان میآید. این رخت شوی خری دارد بسیار جوان و سالم که برای حمل رختها از آن استفاده میکند.»
من میتوانم در یکی از این روزها که خر لباسهای مردم را حمل میکند، با او حرف زده و به سادگی او را فریب دهم و خر را با خود به اینجا بیاورم و آنگاه شما میتوانید به سادگی او را از پای درآورید و داروی خود را بیابید و من هم به نان و نوایی برسم. پس شیر حرف روباه را قبول کرد. و روباه به سمت برکه به راه افتاد و چون خر را در انجا دید، به نزدیکش رفت و به او گفت: چرا اینقدر لاغر و ضعیف هستی؟
خر گفت: «من هر روز بار بسیار زیادی را این سو و آن سو میبرم و این رخت شوی از من حداکثر استفاده را میکند، اما من آرزو دارم که روزی از دست او خلاصی پیدا کنم. پس روباه که وضع را بسیار مناسب دید گفت: من حاضرم تا تو را به جایی ببرم که در آنجا همه چیز فراوان است و تو در آسایش و راحتی بتوانی زندگی کنی. تو میتوانی در زیر سایه درختان زیبا و رودخانه ای زیبا و باغی سرسبز با میوه هایی شیرین و بسیار خوشمزه، امرار معاش کنی و زندگی خود را به خوبی و خوشی بگذرانی.»
خر گفت:« اگر تو اینکار را بکنی و آن جایی را که میگویی واقعا وجود داشته باشد و تو مرا با خود به آنجا ببری از تو بسیار ممنون میشوم و این محبت تو را هیچگاه فراموش نمی کنم و آن را بدون پاسخ نخواهم گذاشت.»
پس روباه او را به طرف جنگل و پیش شیر برد. خر که تا آن موقع هیچ گاه شیر ندیده بود، به نزدیک شیر رفت و و شیر نیز با یک حرکت سریع به او حمله کرد و به او زخمی زد اما چون بسیار پیر و ضعیف بود، نتوانست او را از پای درآورد و در نتیجه خر فرار کرد.
روباه متعجّب شد و به شیر گفت: قربان از شما بعید بود که نتوانید خری را از پای درآورید و من از این حالت شما بسیار متعجب شدم.
شیر که دید امکان دارد در پیش روباه محکوم شود گفت: «مواقعی پیش میآید که سلطان نمی تواند آنچه را مصلحت است برای دیگران توضیح دهد و این هم از همان مواقع بود. اما من در اینکار مصلحتی دیدم که نمی توانم آن را به تو بگویم، اما میتوانم تو را آزمایش کنم تا به هوش و درایت تو اطمینان کامل پیدا کنم و برای همین از تو میخواهم بروی و دوباره آن خر را نزد ما بیاوری پس روباه قبول کرد تا برود و دوباره خر را بیاورد.»
روباه به سمت برکه حرکت کرد و به خر رسید و به او گفت: «ای خر عزیز، چرا فرار کردی؟»
خر گفت:« تو مرا کجا بردی، آنجا کجا بود که به من حمله کردند و نزدیک بود که مرا بکشند؟ »
روباه حیله گر گفت:« او که به تو حمله کرد نیز خر بود و از شوق دیدار تو به تو حمله ور شد و نمی دانست که چطور ابراز احساسات کند و شوق خود را چگونه بروز دهد، پس به ناخودآگاه تو را زخمی کرد و تو ناراحت شدی، تو بیا تا با من به آنجا برگردیم و من قول میدهم که نگذارم او دیگر به تو آسیبی برساند.»
پس خر قبول کرد و هر دو به طرف جنگل حرکت کردند، روباه در راه خر را کاملاً فریب داد و زمانی که به شیر رسیدند، شیر حمله ای سریع کرد و خر را از پای درآورد، بعد از آن شیر پیر گفت:«من میروم تا دست و رویی بشویم و برای خوردن گوش و دل این خر آماده شوم، و رفت تا دست و رویش را بشوید.»
روباه در آن حال از این فرصت استفاده کرد و گوش و دل خر را خورد. زمانی که شیر برگشت، دید که اثری از گوش و دل خر نیست. و گفت: «گوش و دل خر کجاست؟»
روباه گفت: «مگر این خر، گوش و دلی هم داشت؟ این خر از آنچه که دید و شنید، عبرت نگرفت و نتوانست فکر کند و با عقل و اندیشه خود چاره ای پیدا کند و نتوانست از آنچه به سرش آمده پند بگیرد و اشتباهش را تکرار نکند، پس او گوش و دل نداشت چون اگر میتوانست با گوش و دل خود از این همه دلایل و مدارک، نهایت استفاده را بکند و دوباره گول مرا نخورد، با پای خود به گور خود نمی آمد.»
شیر از این درایت روباه خوشش آمد و گفت: «آفرین بر تو »
باقیمانده خر را خورد و پس از آن شیر و روباه با هم شکار میکردند و آن را با هم تقسیم میکردند سپس روباه بار دیگر خری آورد و گوش و دلش را به شیر داد تا قوت پیدا کند و راحت تر شکار کند. بعد از آن روباه حیوانات دیگر را فریب میداد و به نزدیک شیر پیر میآورد و شیر نیز آنها را از پای درمی آورد و با هم مشغول خوردن آن میشدند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}